عیدتون مبارک

سلااام

حال دلتون خوب

عیدتون مبارک

حرم نصیبتون

:))

ما رو هم تو دعا هاتون فراموش نکنیدا 

۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۶ ۵ نظر ۴
بهار دخت

پول ایران در لبنان و غزه...

ایا برای شما هم سواله که چرا با وجود این همه بدبختی و گیر و گور باید به لبنان و غزه و... کمک کنیم؟

برید به لینک زیر و خودتون بخونید.

http://www.tabnak.ir/fa/news/809207/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D9%BE%D9%88%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D9%87-%D9%88-%D9%84%D8%A8%D9%86%D8%A7%D9%86

۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر ۲
بهار دخت

خدا چه میخورد؟

حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.


۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر ۳
بهار دخت

دخترک در میان دام ترس

ترسان و لرزان  قدم بر می‌داشت گاهی از وحشت جیغ میکشید گاهی به جلو و گاهی به عقب میرفت  ناگاه پاهایش سست شد و به زمین افتاد دیگر نتوانست حرکت کند از ترس اشک هایش بند نمی امد...
تا صبح چیزی نمانده هوا کم کم رنگ بیداری به خود میگیرد دست هایش را دور پاهای رنجور و نحیفش انداخته و به هم گره زدا نمیدانم بیدار است یا خواب ناگهان سر بلند میکند حال اسمان به قدری از خواب بیدار شده که میشود پیش چشم را دید با ترس چشمانش را باز میکند ‌.‌‌..
دیشب بعد از شنیدن ان خبر به قصد خودکشی از ویلا فرار میکند و به جنگل میزند غافل از این که او ماموریتی عظیم در پیش دارد...






اگر استقبال شد بقیشم میزارم
نظرتون؟؟؟
۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر ۰
بهار دخت

تلوخور پس کوچه های جهانم


با صفر درصد الکلِ 

این آبجوی وطنی 

کسی مست نمی شود

اما تماشای لاک زدنت

تلوخورِ 

پس کوچه های جهانم می کند...



۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۴ ۰ نظر ۱
بهار دخت

قصه عشق



بی تو این دیده، کجا میل به دیدن دارد؟!

قصه عشق، مگر بی تو شنیدن دارد؟!


شهریار


۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۳ ۰ نظر ۱
بهار دخت

فلسطین


با فلسطین نسبتی دیرینه دارد قلب من


چون از آن روزی که یادم هست در اشغال توست!



۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۲ ۰ نظر ۱
بهار دخت

بسوزه پدر عاشقی


داستانم راب مجنون گفتموباخنده گفت

این همه دیوانگی راازکجااورده ای؟

۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۱ ۰ نظر ۱
بهار دخت

چشماش...

+ یاد چشمش همہ‌ے عمر سیہ پوشم ڪرد / :


ڪاظم‌بہمنے
۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۰ ۰ نظر ۰
بهار دخت

امان از دلدادگی

مجنون به نصیحت دلم آمده است

بنگر به کجا رسیده دیوانگی‌ام...

ابوسعید ابوالخیر
۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۴ ۲ نظر ۰
بهار دخت