میدونی چی سخته سخت اینه که یک ساعت برا طرف درد و دل کنی اخرش برگرده بگه ول کن بهش فک نکن اتفاقیه که افتاده و اون لحظه تازه پی میبری یه کلمه هم از حرفاتو نفهمیده میدونی چی شیرینه این وسط؟!یادت میاد یکی هست هر مدلی حرف بزنی اصل مطلبو میفهمه و چه خوب بلده دلداری بده و کمک کنه اون موقع یه لبخند ملیح حرص درار میزنی و با طرف خداحافظی میکنی و میری که اماده بشی برای یه درد و دل "خالق و مخلوقی"...
در باغی رها شده بودم. نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید. آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟ هوای باغ از من می گذشت و شاخ و برگش در وجودم می لغزید. آیا این باغ سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟ ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد، صدایی که به هیچ شباهت داشت. گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد. همیشه از روزنه ای ناپیدا این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود. سرچشمه صدا گم بود: من ناگاه آمده بودم. خستگی در من نبود: راهی پیموده نشد. آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟ ناگهان رنگی دمید: پیکری روی علف ها افتاده بود. انسانی که شباهت دوری با خود داشت. باغ در ته چشمانش بود و جا پای صدا همراه تپش هایش. زندگی اش آهسته بود. وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود. وزشی برخاست دریچه ای بر خیرگی ام گشود: روشنی تندی به باغ آمد. باغ می پژمرد و من به درون دریچه رها می شدم.