تا صبح چیزی نمانده هوا کم کم رنگ بیداری به خود میگیرد دست هایش را دور پاهای رنجور و نحیفش انداخته و به هم گره زدا نمیدانم بیدار است یا خواب ناگهان سر بلند میکند حال اسمان به قدری از خواب بیدار شده که میشود پیش چشم را دید با ترس چشمانش را باز میکند ...
دیشب بعد از شنیدن ان خبر به قصد خودکشی از ویلا فرار میکند و به جنگل میزند غافل از این که او ماموریتی عظیم در پیش دارد...
اگر استقبال شد بقیشم میزارم
نظرتون؟؟؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.